حدیث آن کس که بر انسان می گرید، اگر بگرید
مسعود بهنود
آیا هنرمند واقعی آن است که هرگاه تو را به دیدار اثر خود می خواند در حیرتت اندازد، یا آن است که هر بار حرفی با جان تو می زند و جان را تازه می کند. هر بار کشف می کند که با کجای جان تو مرتبط شود که نتوانی فراموشش کنی. اگر هنرمند آن باشد که در حیرتت اندازدمدام چونان شعبده باز ساحری و یا بند بازی بر فراز آسمان وقتی که می چرخد و خود را به بندی بند می کند، آن وقت تکلیف ما چه می شود با “فلوت سحر آمیز“ برگمان و یا با آن شعر سینما “مرگ در ونیز“یابا“سفرقندهار“مخملباف.که اصلا حیرت نمی آورد، از چیزی می گوید که می دانی و بدتر از اینش را دیده ای یا شنیده ای. اما چنان می گوید که نخی را از ستون فقراتت عبور می دهد و می بردبه نازک ترین جای دلت. تو را در پایان فیلم در پشت برقع جای می دهد، زندانی قفسی می کند که تحجر آن را ساخته اما نتوانسته همه چیز را در آن اندازد.فیلم را می بینی، انگار مخملباف تو را به تماشای فیلم مستندی برده است و همین است و جز این نیست.جوان پای چوبی مادر را به حراج گذاشته… بگذار دوستان بالاخره کشف کنند که این “زن بی حجاب در سمنان!“. مگر نه آنکه هزاران هزار در دلشان بر آن باورند که رم و فاشیسم همان است که فلینی نشان داد… راستی مگر جز این است، مگر فاجعه جز آن است که هنرمند نشان می دهد. زیرا هنرمند- به فرموده مولانا- برون از دیده ها، منزلگهی بر گزیده است. هم در “گبه“ و هم در “سفر قندهار“ مخملباف به چنین منزلگهی رسید.
دو سال پیش حاضر بودم شرط ببندم که روزی “سفر به قندهار” را خواهد ساخت. دیدی که ساخت. اما شش سال پیش نمی دانستم و حدس هم نمی زدم که “گبه” را بسازد که ساخت. این که حالا می توانم او را حدس بزنم از پیش، بیش از آن که به دلیل هوش من باشد یا شناختم از او، مدیون حس و حواس اوست. محسن مخملباف، دیرزمانی نیست که پذیرفته ام که یک پدیده است.
افلاطون گفته یا نوشته است که “امر زیبا، خواه موجودی زنده باشد و خواه چیزی باشد مرکب از اجزا، ناگزیر باید که بین اجزای آن نظمی و ترتیبی وجود داشته باشد، چون زیبایی و جمال شرطش داشتن اندازه معین و همچنین نظم است.” چه خوب که به دوران ما آن کس که در خود ذوقی می یابد و یا هنری از او می تراود، از روی نسخه افلاطون راه نمی رود و ترتیبی و آدابی نمی جوید. چه خوب که دیرسالی که چون آدمیان استثنائی کشف می کنند که حرفی برای گفتن دارند اول از همه قاعده ها را انکار می کنند و نظم و اندازه معین را دور می ریزند؛ اگر قبلاً پیدایش کرده باشند. و چه خوب که آدمیان یا بخش کوچکی از آن وقتی به تعبیر سنت اگزوپری اهلی می شوند، نیازی به خواندن افلاطون در آن ها نمی جوشد، اگر هم چیزی در آنها بجوشد تشنگی است، و راست گفته مولانا که چون تشنگی به دست آید آب از بالا و پست، خود می جوشد بی نیازی به نظم و اندازه معین.
مخملباف تشنگی را یافته است. از وقتی که “بای سیکل ران” را ساخت – از همان وقت قانع شدم که آب از بالا و پستش می جوشد – مطمئن بودم که اگر نگاهش از مشرق به آن سوی مرزهائی که کلنل های بریتانیایی کشیدند بیفتد “سفر به قندهار” را خواهد ساخت؛ که ساخت. زیبایی را صلا گفته است ،پس باید می دانستیم که اگر نگاهش به گبه بیفتد آن را می سازد؛ که ساخت. دیگرش از این راه که می رود گریزی نیست.
آدمیان به دو گونه اند یا ناخواسته می روند و آن که استاد ازل گفت بگو می گویند یا خود را می سازند و باز ناگزیر می روند،منتها این بار می توان از پیش راهشان را خواند که بر پیشانی شان نوشته وقتی که خود را ساخته و شناخته اند. محسن مخملباف از آنها است که خود را ساخته و از گردنه هائی سخت گذر کرده تا این جا. در او چیزی هست که به این جایش رسانده که بر انسان می گرید اگر بگرید. اول ایمان های گمشده را ساخت، آنگه فقر را که در نظرش انسانی نبود، زمانی ظلم را و جهل را فریاد کشید، دیدیم که چه زیبا بود وقتی به زیبایی رسید، پس به هیأتی انسانی درآمد که عشق را ثنا گوید. لاجرم این حدیث کارهای آینده اوست و انسانی تر از این کاری برای یک هنرمند نیست.
اما چون از مخملباف می نویسم ناگزیرم از بیان حیرتی. از این که گنجایش آدمی تا چه حد است. اگر آن پاسبان که در “نون و گلدون” دیدیم – و یا پاسبانی دیگر در آن مقام که آن نوجوان بود و می خواست چریکی کند – تیری بر او انداخته بود چنان که برنمی خاست، مادری داغدار می شد و دیگر هیچ. از او هم نامی می شد یک از هزاران و ما امروز نه “گبه” داشتیم، نه “عروسی خوبان” نه “سفر قندهار” و نه “بای سیکل ران”… و نمی دانستیم چه نداریم. چونان که چه بسا دیگران که در آن راه افتادند و برنخاستند، و نمی دانیم چه نداریم در سرزمین حسرت ها.
می گوئی حالا که داریم، مگر با این ها که داریم چه می کنیم جزآن که تاوان کوتاهی و ناسازی اندام خود را از آنان می طلبیم و دندان به کینه شان می خائیم، غیرتمان می کشد که محبوب جهانند و ما خاک بازار نمی ارزیم. می گویم حکم ازلی این است و اگر جز این بود و ما نیز از آن گوهریان بودیم که قدر می دانند و به همین یک نکته، جایمان این جا نبود که هست.
مخملباف